چشم هایت را ببند ، به دوران کودکی ات برگرد ، 7ساله که بودی از زندگی چه میدانستی ؟ نگاهت معصوم بود و خنده های کودکانه ات از ته دل ، بچه که بودی حسادت ، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت ، دوست داشتنت پاک وبی ریا بود و بخشیدنت با رضایت ، چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس ... و این پایان تمام کدورت ها می شد، و میخندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی ، چه شد؟؟ بزرگ شدی؟؟ نگاه معصومت سردرگم شد و خنده هایت از سر اجبار ، اگر حسود نشدی ، اگر کینه ای به دل نگرفتی ، و اگر متنفر نیستی ، یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی ، میبخشی درحالی که رنجیده ای ،با تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمیخندی ، برگرد !! باز هم کودکی باش سبکبار ، گاهی دلت از سن و سالت میگیرد ، میخواهی کودک باشی ، کودکی که به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه میبرد و آسوده اشک میریزد ، بزرگ که باشی ، باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ... چه بی رحمانه تمام آرزو های کودکی مان را به دار قصاص آویختیم ، به حکم بزرگ شدنمان.........
|